در ایام نوجوانی یکی از مورد علاقهترین شاعران برای من سهراب سپهری بود. قبلاً هم گفته بودم که آنقدر اشعار او را خوانده بودم که تقریباً همه را حذف شده بودم. یادم میآید خواندن شعرهایش آرامش عجیبی را به من میداد.
اوایل امسال فرصتی دست داد تا برای اولین بار به اردهال کاشان و به آرامگاه سهراب سپهری رفتم:
او آرمیده بود. تنهای تنها. درخواستش هم این بود که کسی سکوت و خلوت و تنهاییهای او را بر هم نزد.
اتفاقاً روزی هم که من آنجا بودم، روز بسیار سردی بود، هم زیارتگاه خلوت بود و هم حیاط. هر کسی که میآمد زیر لب فاتحهای میخواند و آرام و بیصدا میرفت.
پینوشت بیربط: از میان کلماتی که برای محل دفن استفاده میشود مثل گور، قبر، مرقد، مزار، مدفن، آرامگاه و...، من از کلمهی آرامگاه بیشتر خوشم میآید. چون به نظرم همهی انسانها تا زمانی که زندهاند و بر روی زمین زندگی میکنند در حال جنب و جوش و حرکت و فعالیت هستند و مرگ باعث توقف همهی اینها میشود و دفن شدن در زیر خاک یعنی به آرام و قرار رسیدن.