پیشنوشت: خیلی وقت پیش این دلنوشته رو توی دفترم نوشتم. مرور دوبارهاش باعث شد تصمیم بگیرم بخشی از اون رو در وبلاگم هم بذارم.
حال دلم گرفته است.
هر کاری هم که میکنم نمیتوانم حالش را خوب کنم.
برای دلم موسیقی موردِ علاقهاش را پخش کردم تا با شنیدنش سرحال شود
اما فایدهای نداشت.
برای دلم شعر مورد علاقهاش را خواندم تا شاید او هم چند کلمهای بگوید
اما فایدهای نداشت.
برای دلم قلم در دست گرفتم تا شاید او بگوید و من بنویسم تا شاید خالی شود از این همه دلگرفتگی
اما فایدهای نداشت.
برای دلم
کتابی را ورق زدم،
یادداشتی را خواندم،
عکسی را نگاه کردم،
به صدای گنجشکی گوش دادم،
لیسی به بستنی شکلاتی زدم،
[...]
هیچکدام اما فایدهای نداشت.
کمی با دلم حرف زدم تا شاید بفهمم چه چیز باعث شده تا این همه حالش بگیرد
اما حرفی نمیزند.
سکوت کرده. سکوتی سنگین.
نمیتوانم حتی بیخیالش شوم.
چون آخر این دلِ من است.
مگر میشود دل را به حال خودش رها کرد...
قرار است فردا با هم به پیادهروی برویم
کنارِ ساحلِ رودخانه.
این آخرین راه حل است که گمان میکنم حالِ دلم را خوب کند.
امیدوارم که بهزودی این دلِ گرفته، باز شود...
متن زیبایی بود. (هر چند امیدوارم چنین احوالاتی گذرا باشه و شادی رو ازت نگیره.)
فکر میکنم این چنین احوال و شرایطی معمولا برای هر آدمی پیش میاد و چه خوبه که در موردش بیشتر صحبت بشه تا به زوایای پنهان اون بهتر پی برد .
و ای کاش اطرافیان ما (دوستان) این رو بدونند که آدم هر از چند گاهی نیاز به خلوت داره و ترجیح داده که سکوت کنه . در این مواقع بیشتر درکش کنند و مدام به خلوتی که برای خودش ساخته سرک نکشند و مدام و پیوسته انتظار نداشته باشند که با اونها حرف بزنیم و یکنواختی زندگی و سبک عادت شده ی اون ها رو همراهی و تایید کنیم.