چند روز پیش یکی از دوستانِ جدیدِ من، کامنتی را گذاشته بودند که دقیقاً حرف دل من و دغدغهی این روزهای من بود.
البته بهتر است بگویم دغدغهی همیشگی من بوده و هست. چون به یاد ندارم در اکثر تصمیمگیریهایم دچار چنین تردید و سردرگمی نشده باشم.
ماجرا از این قرار است:
من میدانم چه چیزهایی را نمیخواهم ولی نمیدانم چه چیزهایی را میخواهم.
ساده ترین نمونهی آن برای من زمانی بود که میخواستم موضوعی را برای پایاننامهام انتخاب کنم. استاد راهنمایم به من گفت: «دوست داری روی چه موضوعی کار کنی؟» من هم در جواب به او گفتم: «اینکه چه موضوعی رو دوست دارم نمیدونم ولی خوب میدونم که دوست ندارم روی چه موضوعاتی کار نکنم.»
شاید به نظر عدهای چنین چیزی غیرقابل درک باشد. آیا مگر میشود کسی به خوبی بداند چه چیزی را نمیخواهد ولی از آن طرف در تشخیص و انتخاب خواستنهایش تا این اندازه مشکل داشته باشد و دچار تردید شود؟
بله میشود.
چون اگر به فرض، من ۱۰ انتخاب پیش روی خودم داشته باشم، به خوبی میدانم مثلاً ۴ انتخاب به طور کلی مورد علاقهی من نیست. آنها را در همان ابتدا کنار میگذارم.
حالا میماند ۶ انتخاب دیگر و آغاز سردرگمیها.
آغاز اینکه کدامیک از آنها برای من خواستنیتر هستند و انتخاب کردن و رسیدن به آنها میتواند به من مطلوبیت بیشتری را بدهد.
اخیراً در متمم در سری مجموعه درسهای تصمیمگیری با ۸ خُرده مهارت اصلی در تصمیمگیری آشنا شدهام. یکی از آن خُرده مهارتها uncertainties است که آنجا هم گفتم، من در آن بسیار ضعیف هستم: «چه چیزهایی را نمیدانم؟ چه چیزهایی را نمیتوانم بدانم؟»
به نظرم میآید ندانستههایی وجود دارد که تنها با تصمیمگیری به دانسته تبدیل میشوند. ولی مشکل من این است که تا قبل از انتخاب کردن و تصمیمگیری نهایی تا کجا میتوانم «بدانم» و از آن به بعد با تصمیمگیری است که به دانستههایم اضافه میشود.